در میانه آتش
... بمباران دیگری صورت گرفت و یک پل را در کنار این
ساختمان زدند. احساس میشد که این دو بمباران، زدن سومی هم دارد و ممکن است
به این ساختمان برسد. در آن ساختمان فقط سه نفر بودند: من و سید و عماد.
لذا تصمیم گرفتیم از این ساختمان هم بیرون برویم و به سمت ساختمان دیگری
رفتیم. آمدیم بیرون، ما سه نفر، هیچ خودرویی نداشتیم، ضاحیه تاریک تاریک و
در سکوت کامل بود. فقط صدای هواپیماهای رژیم بالای سر ضاحیه میآمد. عماد
به من و سید گفت «شما بنشینید زیر این درخت، از باب اینکه از دید محفوظ
بشوید.» اگرچه محفوظ نمیکرد چون دوربین هواپیمای اِمکا حرارت بدن انسان
را از حرارت دیگر اشیاء تفکیک میکرد، لذا آن نقطه غیر قابل مخفی کردن بود.
وقتی در آن نقطه نشستیم، من یاد قصهی حضرت مسلم افتادم؛ نه برای خودم
بلکه برای سید. چراکه سید صاحب اینجا بود ...